وقتی بعد از یک هفته به هوش آمد، نمیدانست روی تخت بیمارستان چه کار میکند! پرستار که گفت قطع نخاع شدهای و دست و پایت کار نمیکند، تازه یادش آمد چه شده و چرا اینجاست. هنوز سنی نداشت؛ حدود ۲۳ سال که دست کم هشت نه سالش را دویده بود؛ از قبل انقلاب اسلامی تا جبهه.
پدر دو فرزند و سرپرست یک خانواده نوپا بود، اما اولین جمله اش بعد از حرف پرستار این بود: «إِنَّ اللهَ اشترَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ.» خدا هم برایش کم نگذاشت؛ برکتی در وجودش قرار داد که با همان تن نیمه جان، از روی صندلی چرخ دار کار دهها آدم سالم و سرپا را بکند و منشأ اتفاقات خوب و مؤثری در شهر و حتی کشور شود.
آنچه میخوانید، شرح مختصری است از زندگی غلامحسین صفایی، شهید زنده و جانباز ۷۰ درصد مشهدی، نویسنده، فعال فرهنگی، مدیر مؤسسه خیریه، مؤسس صندوق قرض الحسنه، بنیان گذار اجتماع عظیم منتظران و... که همین چندی پیش «نشان مشهد» هم بر سینهاش نقش بست.
اول صبح است و شب قبل تازه از سفر برگشته است، اما آرام و باحوصله روی صندلی چرخ دار یا همان تخت چندکاره اش مقابلم قرار میگیرد و برای شروع اعلام آمادگی میکند. دعا برای فرج امام زمان (عج)، سلامتی رهبر معظم انقلاب و توفیق شهادت آغازگر صحبتش است؛ بعد هم با هم به روستای دهبار (از توابع طرقبه) میرویم، به محل تولدش. البته اصالت آباواجدادی اش به درود نیشابور برمی گردد.
شناسنامه اش تاریخ تولدش را سال ۱۳۳۵ معرفی کرده است، ولی خودش میگوید: «چون آن زمان شناسنامهها به محض تولد صادر نمیشد، حدود ۱۰ سال بعد که شناسنامه دادند، تاریخ تولدم دقیق درج نشد؛ زمان واقعی تولدم بین سالهای ۱۳۳۵ تا ۱۳۳۸ است که خودم فکر میکنم ۱۳۳۷ درست باشد.»
بین سه برادر و پنج خواهر، فرزند سوم خانواده بود و از همان کودکی در مسجد و پای منبر بزرگ شد. کلاس ششم را که خواند، تصمیم گرفت در حوزه علمیه ادامه تحصیل بدهد.
درعین حال، با اوج گیری جریان انقلاب در مشهد، از حدود سال ۱۳۵۳ وارد مبارزات شد: «برای انقلاب آرام وقرار نداشتم. الفبای مبارزه را از جلسات آیت الله هاشمی نژاد، آیت الله محامی، حجت الاسلام والمسلمین کامیاب، دکتر مصطفوی، آقای حکیمی و بادامچیان یاد میگرفتم. کتابهای ممنوعه را مخفیانه پیدا میکردم و میخواندم. یک پایم مشهد بود، یکی دهبار؛ مردم به ویژه جوانها را دورهم جمع میکردم و خودم یا سخنرانهای دیگر برایشان روشنگری میکردیم.
هر وقت هم که راهپیمایی بود، جوانان را از روستا پیاده یا با خودرو به مشهد میآوردم. گاهی هم با حجت الاسلاموالمسلمین محرابی (امام جمعه درگز) به روستاهای اطراف قوچان میرفتیم و مردم را به مبارزه دعوت میکردیم.»
این طور که میگوید، اواسط سال ۱۳۵۷ با خودرو یکی از دوستان در پمپ بنزین سعدآباد بودند و کلی اعلامیه و عکس امام همراه داشتند که دستگیر و پس از تحمل رنج پنج شش ماه زندان ساواک، با پیروزی انقلاب اسلامی آزاد شدند.
آقای صفایی سال ۱۳۵۵ با دخترعموی مادرش ازدواج کرد و حدود چهارسال بعد که همراه خانواده در مشهد ساکن شد، هم زمان با اشتغال به کار آزاد، معلم قرآن و عضو فعال بسیج محلات هم بود: «بعد از انقلاب هم تقریبا فرقی با قبل از آن نداشت؛ ساعت ۶ صبح میرفتم بیرون و حدود ۱۲ یا یک شب به خانه برمی گشتم و خانواده تقریبا مرا نمیدیدند. این در حالی بود که پسرم چند روز بعد از پیروزی انقلاب و دخترم نیز سال ۱۳۵۹ به دنیا آمده بود.»
طولی نکشید که به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و اوایل پاییز ۱۳۶۰ عازم جبهه شد. میپرسم با اینکه پیش از انقلاب اسلامی سابقه چند سال مبارزه شبانه روزی داشت و فرزندانش خیلی کوچک بودند، چرا عضو سپاه و عازم میدان نبردی دیگر شد که معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارش است؟
قاطعانه پاسخ میدهد: «گذشته از اینکه پاسدار بودم، دفاع از کشور و انقلاب، امر، ولی جامعه و اطاعتش واجب بود. از طرفی با دیدن و شنیدن جنایات بعثیها در مناطق اشغالی جنوب و غرب کشور، به عنوان یک جوان مسلمان احساس وظیفه میکردم و نمیتوانستم بی تفاوت بمانم.
آذر ۱۳۶۰ در تپههای الله اکبر (عملیات آزادسازی بستان و سوسنگرد با عنوان طریق القدس)، مسئول خط بودم که همان ابتدای عملیات پای چپم تیر خورد، اما، چون وسط معرکه فرصتی نبود، با همان وضع ادامه دادم تا اینکه غروب روز بعد که مقابل بستان رسیدیم، هم رزمانم اصرار کردند برگردم عقب و مداوا کنم تا پایم چرک نکند.
چند شب در بیمارستان نمازی شیراز بودم، بعد با پرواز آمدم مشهد. گفتند برو بیمارستان، گفتم مهم نیست. چهل پنجاه روزی در خانه ماندم. هنوز پایم درد داشت و نمیتوانستم خوب راه بروم، اما دوباره برگشتم جبهه و این بار در چزابه مسئول خط و معاون شهید علیمردانی شدم.
روز ۱۷ بهمن ۱۳۶۰ ساعت ۱۱ صبح بود که عراق حمله زرهی را شروع کرد. با خمپاره سعی میکردیم جلو پیشروی عراق را بگیریم. بی سیم هم قطع شده بود. من برای دیدزنی از دوربین به سنگر فرماندهی رفته بودم که مجروح شدم؛ گلوله سیمونوف از سمت چپ گردنم وارد و از سمت دیگر خارج شد و پایین افتادم.
یادم هست رزمندهها خودشان را رویم میانداختند تا بیشتر تیر نخورم. بعد از آن دیگر چیزی نفهمیدم و، چون فکر کرده بودند شهید شده ام، مرا گذاشتند پشت خودرو روی سایر شهدا و فرستادند اهواز. تا خیمة الشهدا همراه شهدا بودم، اما موقع کفن کردن متوجه میشوند نبض دارم و مرا جدا میکنند.»
او که تا بیست سال بعد از جانبازی در جلسات و برنامههای مختلف شهر، قاری و مداح بوده است، حالا با صدایی که از فرط درد و بی خوابی رمقی ندارد، به زحمت ادامه میدهد: «دوباره به بیمارستان نمازی شیراز منتقل شدم و تا ۲۴ بهمن بیهوش بودم و نمیدانستم چه شده است! از پرستار پرسیدم، گفت قطع نخاع شده ای. پرسیدم یعنی چه؟ گفت یعنی دست و پاهایت از کار افتاده است. گفتم تا کی این طور است؟ گفت شاید چند روز، شاید هم تا آخر عمر.
بلافاصله آیه ۱۱۱ سوره توبه به ذهنم آمد که میفرماید «إِنَّ اللهَ اشترَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ و اموالهم بأنّ لهم الجنّة...» بعد هم که خبرنگار آمد و پرسید برای چه خودت را به این وضع انداختهای و چطور تحمل میکنی؟ حرف دلم را در این حدیث امام صادق (ع) خلاصه کردم که مؤمن از قطعات آهن و فولاد محکمتر است، چراکه آهن و فولاد هنگامی که داخل آتش شوند، تغییر مییابند، ولی مؤمن اگر کشته و سپس مبعوث و باز هم کشته شود، قلبش تغییر نمیکند.»
آقای صفایی در توضیح وضعیت جسمی اش و اولین مواجهه خانواده با او در آن وضعیت، میگوید: «مادرم که آمد بیمارستان، فکر میکردم الان زمین و زمان را با داد و فریاد به هم میدوزد، چون عاشقم بود و همیشه می گفت اگر بلایی سرت بیاید، میمیرم. همین که رسید، دورم چرخی زد. روانش به هم ریخته بود. دستانش را به هم میمالید. برادرم برایش صندلی گذاشت و مادر کنارم نشست.
همیشه میپریدم بغلش میکردم، ولی این بار دید بی حرکت مانده ام و فکر کرد چقدر بی احساس شده ام. دستم را از زیر ملافه بیرون کشید، پیشانی اش را روی دستم گذاشت و بغضش ترکید. آرام اشک ریخت و پرسید مادر چه شده است؟ گفتم هرچه خدا خواسته، همان شده است. با حرکت سر تأیید کرد. دستم را از روی تخت بلند کرد، دید به تخت چسبیده است و وقتی بلند کرد، پوست آرنجم کنده شد؛ همین طور دست دیگر و قوزک پا و پوست سر و موها و پشتم.
تب زیاد داشتم در آن چند روز، ولی به دلیل تعداد زیاد مجروحان، پرستار نتوانسته بود به من رسیدگی کند و به این وضع افتاده بودم. فریاد مادرم بلند شد و اعتراض کرد. در نتیجه آمدند رسیدگی کردند.»
بعد از دو هفته بستری شدن در شیراز، به مشهد منتقل میشود و تا ۳۶ ماه بعد در بیمارستانهای امداد، امام رضا (ع) و قائم (عج) تحت پرستاری مادر و همسرش قرار میگیرد تا بهبود یابد و شرایط حضور در منزل را پیدا کند.
او درباره حس وحال آن روزها میگوید: «مثل من در کشور چهارپنج جانباز بیشتر وجود ندارد که از گردن به پایین کاملا بی تحرک باشند. آن روزها که بیمارستان دیگر محل زندگی ام شده بود، فکر میکردم دیگر ازکارافتاده شده ام و نمیتوانم هیچ کاری انجام دهم و نهایتا باید افسرده میشدم، اما با خود گفتم «ما اصاب من مصیبة إلا بإذن الله» وقتی خدا دوست دارد این طور باشم، چرا باید ناراحت باشم؟ من مال خدا هستم و هر طور دوست دارد با من رفتار کند، تسلیم او هستم.»
بعد از مرخصی از بیمارستان، جلسات و کلاسهای عقیدتی برای جوانان برگزار میکند و به مرور متوجه علاقه و استعدادش در نوشتن میشود: «دست هایم که ناتوان بود، یک کامپیوتر خریدم و با نیای که بین دندان هایم نگه میداشتم، دکمههای کیبورد را فشار میدادم و تایپ میکردم.
هر روز از صبح تا شب مشغول بودم و به این ترتیب از سال ۱۳۷۴ تاکنون کتابهایی به نامهای «مؤمن کیست؟»، «عوام و خواص»، «صفات مؤمنین و صالحین»، «پشت دیوار شهادت» و «آرام نمیگیریم» به چاپ رسانده ام و کتاب دیگرم نیز درحال نگارش است. در یکی از دیدارهایی که با رهبر معظم انقلاب داشتم، ایشان مرا بوسیدند و برای نوشتن کتابها آن هم با شرایط خاصی که دارم، مرا مورد تفقد قرار دادند.»
آقای صفایی با دیدن زحمات همسر و اطرافیانش در رسیدگی کردن به او، اوایل دهه ۸۰ به فکر طراحی صندلی چرخ داری مجهز میافتد که بتواند تا حد زیادی کارهای شخصی را خودش انجام دهد. این طرح با کمک دوستان مهندسش عملی و صندلی چرخ دار جدید ساخته میشود. میپرسم چطور ۴۳ سال در این وضعیت طاقت آوردید؟ سه بار تکرار میکند «سخت است، سخت است، سخت است» و سه بار «شیرین است، شیرین است، شیرین است».
بعد ادامه میدهد: «برای کسی که به خدا و اهل بیت (ع) باور دارد، کم آوردن بی معناست؛ هرچه دارم از لطف خدا و هرچه نیست از حکمتش است. به قول خانمم برخی وقتها دلم نمیخواهد خوب شوم؛ چون این حالت، سفرهای معنوی است که از خودم تا اطرافیان، هر کس ارتزاق کند، برد کرده است. نه تنها پشیمان نیستم، بلکه اگر همین الان هم جنگ شود، دوباره میروم، چراکه آرزویم شهادت است.»
با اینکه خودش مجروح و روی صندلی چرخ دار است، از هیچ کاری برای رسیدگی به جانبازان نخاعی دریغ نمیکند: «از برنامههای فرهنگی گرفته است تا امور رفاهی، تفریحی، خانوادگی و... هر کاری بتوانم برایشان انجام میدهم. از ادارات و نهادهای مختلف کمک جمع میکنم و سفر میبرمشان؛ از سفرهای زیارتی مکه و عتبات عالیات تا سفرهای داخل شهری یا تفریحی.
قبل از هر سفر هم خودم چند بار میروم شرایط را میسنجم تا اگر مناسب اسکان جانبازان نیست، رسیدگی شود. از طرفی باتوجه به اینکه زیاد در جلسات مختلف حضور داشتم، واسطه ازدواج جانبازان نخاعی با خانمهایی میشدم که مایل به ازدواج بودند.»
خدمات خیرخواهانه آقای صفایی فقط به جانبازان محدود نمیشود؛ او پس از تشکیل هیئت چهارده معصوم (ع) در سال ۱۳۶۳، خیریه احسان الرضا (ع) را نیز در اواخر دهه ۶۰ راه اندازی میکند که اکنون حدود هزار خانواده محروم شهر را زیرپوشش دارد. صندوق قرض الحسنه هم کمی بعد شروع به کار می کند.
با شروع دهه ۸۰ که متوجه انحراف موضوع مهدویت به دست نااهلان میشود، طرح اجتماع عظیم منتظران به ذهنش میرسد و اجرایی میشود که در قالب آن، برنامههای مهدوی در دهه مهدویت در هفتصد پایگاه و مسجد شهر برگزار و روز نیمه شعبان نیز با حضور اقشار مختلف مردم، اجتماع عظیم منتظران به سمت حرم مطهررضوی برپا میشود.
در مدت دو دهه برگزاری این طرح، به تدریج سایر شهرهای استان و کشور هم به آن میپیوندند که تعدادشان تاکنون به چهارصد شهر رسیده است. او فلسفه این اجتماع را سنت استغفار و دعای دسته جمعی در صدر اسلام بیان میکند که هنگام ظهور بلا یا گرفتاری ها، مردم انجام میدادند.
خانه ساده آقای صفایی پاتوق جوانان و فعالان سیاسی مذهبی است؛ به ویژه در آستانه انتخابات که گروههای فعال برای شناسایی و معرفی نامزدها را در منزلش جمع و ضمن یادآوری خطرات تفرقه، به وحدت دعوت میکند. به گفته خودش، چون پیر این کارهاست، سعی میکند نقش پدری داشته باشد.
خودش را شایسته عنوان جانبازی نمیداند و تأکید میکند: «از مردم به ویژه جوانان میخواهم همراه دردمندان و بهادادگان انقلاب باشند، نه آنها که به خونشان تشنه اند. به عنوان یک مجروح جنگی که برای حفظ ناموس کشور مقابل دشمن ایستاده و ۴۳ سال است سختترین مشکلات را تحمل میکند، از عاملان ناامنی جامعه چه در عرصه سیاسی و چه اقتصادی، ارزشی و... نمیگذرم و جلویشان را خواهم گرفت.»
دقایقی هم پای صحبت بی بی فاطمه رضوی، همسر صبور و فداکار جانباز صفایی، مینشینیم: «هنوز ده یازده ساله بودم که مادرشوهرم هرجا مرا میدید، میگفت این عروس من است، تا اینکه بالاخره قسمت هم شدیم. حدود چهارده سالگی عقد کردیم و پانزده ساله بودم که در همان روستایمان (دهبار) وارد خانه بخت شدم. فرزندانم در شانزده و هجده سالگی ام به دنیا آمدند.
از سال ۱۳۵۹ پسرم هنوز دو سال نداشت که به مشهد آمدیم. حضور همسرم در خانه بیشتر که نشد هیچ، کمتر هم شد؛ مدام یا سخنرانی داشت یا جلسه و.... نگران تنهایی ام نبودم، فقط میترسیدم شهید شود. مادرشوهرم میگفت نرو، کشته میشوی، غلامحسین پاسخ میداد حتی اگر مرا در شیشه بیندازید، باز هم میروم.»
نوزده سال داشتم که آقای صفایی جانباز شد. شوهرم پیام داده بود که به بی بی فاطمه بگویید برود دنبال زندگی و آینده اش، هنوز جوان است. با شنیدن این جمله خیلی گریه کردم و ناراحت بودم تا اینکه به بیمارستان امدادی مشهد منتقل شد.
تا وارد اتاق شدم، سر گذاشتم روی پیشانی اش و خیلی گریه و گلایه کردم و گفتم چرا چنین حرفی زدهای و خواستهای که بروم! گفت، چون من دیگر نه دست دارم، نه پا؛ اصلا نمیتوانم تکان بخورم. پرسیدم تو برای چه به این روز افتاده ای؟ گفت برای خدا. جواب دادم من هم برای خدا میخواهم با تو بمانم. قبول کرد. بعد هم تا حدود سه سالی که بیمارستان بود، روزها من و شبها مادرش از او پرستاری میکردیم.
هرگز کم نیاورده ام؛ عاشق همسرم هستم. دردهایش زیاد و سخت است، اما نمیشود گفت
اتاق بیمارستان شده بود محل زندگی مان. دخترم تازه با کفشهای بوق بوقی راه افتاده بود و پسرم حدودا دوساله بود، اما همراهم به بیمارستان میآمدند و از ترس اینکه پرسنل بیرونشان نکنند، زیر تختها پنهان میشدند. هرچه پرستارها میگفتند زخمهای همسرت واگیر دارد و نباید پیشش باشی، میگفتم آمده ام که نزدیکش باشم، اگر قرار بود از بیرون تماشایش کنم که حضورم معنا نداشت.
وقتی از بیمارستان مرخص شد، صندلی چرخ دار نداشت، از طرفی مستأجر بودیم و در یک فضای حدود ۳ در ۴، هم وسایل خانه را گذاشته بودیم هم بچهها بودند هم یک رختخواب برای پدرشوهرم پهن بود و یکی نیز برای شوهرم. همه اینها به کنار، صاحب خانه هم بدجور سر ناسازگاری داشت و درکمان نمیکرد، ولی هرچه بود، به لطف خدا گذشت. با همه مسائل و موانع، تا همین اواخر بدون استثنا سالی دوبار مسافرت میرفتیم.»
میپرسم، چون علاوه بر کارهای معمول همه خانمهای خانه دار، پرستاری از بیمار زمین گیرشده هم بر دوشتان بوده است، خسته نشدید و گله نکردید؟ با اینکه در صحبت هایش حتی یک بار هم از واژه «سخت» برای پرستاری از همسرش استفاده نکرده است، لبخند رضایتی به لبش مینشیند و میگوید: «شده است که از فشار کارها خسته شوم، ولی هرگز کم نیاورده ام؛ عاشق همسرم هستم. دردهایش زیاد و سخت است، اما نمیشود گفت، باید در دلمان نگه داریم. در مجموع راضی ام و خوشبخت.»
* این گزارش چهارشنبه ۲۵ بهمنماه ۱۴۰۲ در شماره ۴۱۵۶ روزنامه شهرآرا صفحه گزارش چاپ شده است.